|
شنبه 14 دی 1392برچسب:, :: 17:28 :: نويسنده : alireza
For Sale : Baby Shoes, Never Worn
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده.
پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : alireza
A guy is reading his paper when his wife walks up behind him and smacks him on the back of the head with a frying pan.
He asks, "What was that for?" She says, "I found a piece of paper in your pocket with 'Betty Sue' written on it." He says, "Jeez, honey, remember last week when I went to the track? 'Betty Sue' was the name of the horse I went there to bet on." She shrugs and walks away. Three days later he's reading his paper when she walks up behind him and smacks him on the back of the head again with the frying pan. He asks, "What was that for?" She answers, "Your horse called." یكی داشت روزنامه می خوند كه زنش از پشت سر میاد و با ماهی تاوه محكم می زنه تو سرش
مرد میگه :واسه ی چی می زنی؟
زن میگه :توی جیبت یه تیكه كاغذ پیدا كردم كه روش نوشته است
بتی سو
مرد میگه :آها یادته سه هفته پیش رفته بودم مسابقه ی اسب دوانی بتی سو اسم اسبیه كه من روش شرط بندی كرده بودم
زن شانه ای بالا میندازه و میره
سه روز بعد موقعی كه مرد داشت روزنامه می خوند زنش از پشت سر میاد و با ماهی تاوه محكم می زنه تو سرش
مرد: واسه چی می زنی؟
زن جواب میده : اسبت زنگ زده؟
چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, :: 10:34 :: نويسنده : alireza
"Darkness cannot drive out darkness; only light can do that. با تاریكی نمی توان تاریكی را ازبین برد فقط نور چاره ی كار است با تنفر نمی شود تنفر را ازبین برد تنها عشق چاره ی كار است مارتین لوتر استفاده از مطالب تنها با درج "لینک مستقیم" امکان پذیر است
چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, :: 10:12 :: نويسنده : alireza
A young boy and his doting grandmother were walking along the sea shore when a huge wave appeared out of nowhere, sweeping the child out to sea. The horrified woman fell to her knees, raised her eyes to the heavens and begged the Lord to return her beloved grandson. Lo, another wave reared up and deposited the stunned child on the sand before her. The grandmother looked the boy over carefully. He was fine. But still she stared up angrily toward the heavens. "When we came," she snapped indignantly, "he had a hat!" پسربچه ای با مادر بزرگش داشتند كنار دریا راه می رفتند كه ناگهان موجی آمد و پسربچه را باخود بر د زن وحشت زده زانو زد و به آسمان نگاهی كرد و از خدا خواست كه بچه را به او پس دهد موجی ظاهر شد و بچه را كنار ساحل نزد پیرزن گذاشت پیرزن به دقت به بچه نگاهی كرد.حال پسربچه خوب بود.اما پیرزن با عصبانیت نگاهی به آسمان كرد و گفت :وقتی بچه را موج برد كلاهم داشت آ
چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : alireza
One day a mouse go to drugstore then said:do you have my death! یه روز موشه میره داروخونه میگه :شما مرگ منم دارید؟
دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : alireza
A blonde dials 110 to report that her car has been broken into. She is hysterical1 as she explains her situation to the dispatcher. "They've stolen the dashboard, the steering whee2l, the brake pedal, and even the accelerator3!" she cries.
یك مخ تعطیل زنگ می زنه پلیس110 كه به ماشینم دستبرد زده اند.او با هیجان1 زیاد قضیه را برای مسئول اعزام نیرواینگونه توضیح می دهد: داشبرد ماشینمو فرموننمو2 پدال ترمزو حتی پدال گازمو3 دزدیدن مسئول اعزام نیرو میگه :آروم باش مامور ما تو راهه تا 2 دقیقه ی دیگه میرسه قبل از اینكه ماموره به صحنه ارتكاب جرم برسه دوباره زنگ تلفن 110 به صدا در می یاد كه همون مخ تعطیله خنده كنان میگه: نمی خواد مامور بفرستید اشتباهی صندلی عقب سوار شده بودم
دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : alireza
كشاورزی بود كه هندونه می كاشت و تو این كار خبره بود.اما شب ها بچه های محل دزدكی میومدند هندونه هاشو می كندند ومی خوردند كشاورز كمی فكر می كنه و فكر خوبی به ذهنش می رسه .تصمیم می گیره كه بچه ها را كمی بترسونه بنابراین تابلویی توی مزرعه می زنه به این عنوان كه هشدار به یكی از هندونه ها این مزرعه سم آرسنیك تزریق شده است روز بعد كشاورز می بینه هیچ كدوم از هندونه هاش كم نشده ولی بچه ها یك تابلو كنار تابلو ی او زدند به این عنوان كه حالا دو تاش با عضو شدن در خبرنامه ی ما
یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 10:17 :: نويسنده : alireza
Democracy is the process by which people choose the man who'll get the blame. - Bertrand Russell دموكراسی فرآیندی است كه در آن مردم, فردی كه سوژه ی سرزنش و انتقادخواهد بود را انتخاب می كنند راسل
یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 10:16 :: نويسنده : alireza
Only two things are infinite, the universe and human stupidity, and I'm not sure about the former. - Albert Einstein تنها دوچیز بینهایت است اولی:جهان هستی دومی:حماقت بشری البته من درمورد اولی مطمئن نیستم
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : alireza
Once there was a millionaire, who collected live alligators. He kept them in the pool in back of his mansion. The millionaire also had a beautiful daughter who was single. One day he decides to throw a huge party, and during the party he announces, "My dear guests . . . I have a proposition to every man here. I will give one million dollars or my daughter to the man who can swim across this pool full of alligators and emerge alive!" با عضو شدن در خبرنامه ی ما یه روز یه ملیونر بود كه تمساح زنده جمع آوری می كردو آنها رادر استخرعقب عمارت نگهداری می كرد.او یك دختر زیبایی دم بخت هم داشت.یك روز او یك مهمانی برگزار كرد و اعلام كرد:مهمانان عزیز من به تمام مردهای اینجا یك پیشنهاد می كنم من یك ملیون دلار یا دخترم را به كسی می دهم كه بتونه عرض استخر را شنا كنه و زنده بیرون بیاید
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : alireza
Grandma was nearly ninety years of age when she won 1,000,000 pounds on the 'Think we had better call in the doctor to tell her the news,' suggested the The doctor soon arrived and the situation was explained to him. 'Now, you don't have to worry about anything,' said the doctor. 'I am fully The doctor went in to see the old lady and gradually brought the conversation 'Tell me,' said the doctor, 'what would you do if you had a large win on the 'Why,' replied the old lady, 'I'd give half of it to you, of course.' The doctor fell down dead with shock. ***************************************************************
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 10:4 :: نويسنده : alireza
Romania – RussiaFootball match Romania – Russia. Romania wins and receives a telegram from Russia: مسابقه فوتبال رومانی با روسیه.رومانی برنده میشه وازطرف روسیه یه تلگراف دریافت میكنه:شمابرنده شدید تبریك خبری نیست نفت خبری نیست گاز خبری نیست
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 10:2 :: نويسنده : alireza
------------------------- زن:عزیزم سلام منم تو باشگاهی مرد :خب پس برو 1ملیون ودویست هزار تا پیشنهاد بده تا مطمئن بشیم خونه به ما می رسه مرد گوشی را قطع می كنه بعد می پرسه:كسی می دونه این گوشی مال كیه
پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : alireza
A multi-national company held a reception to celebrate Christmas. The waiter gave each guest a glass of champagne, but on inspection, each guest noticed that their glass contained a fly.
پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, :: 10:40 :: نويسنده : alireza
client:the periodicals you have here are full of detective and mysteries stories Barber:Yes, sir;my clients' hair stands on end and it is easier to cut مشتری:مجله هایی كه شما اینجا دارید پر از داستانهای كاراگاهی و جنایی است آرایشگر:بله جناب اینطوری مو های مشتری ها سیخ می شن راحت میشه كوتاشون كرد
پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : alireza
كودن ترین بچه این كودن ترین بچه دنیاست نگاه كن بهت ثابت می كنم سلمونیه یه یك دلاری میذاره تو یه دستش و دو تا 25 سنتی تو دست دیگش و صدا پسره میزنه و میگه :كدومش رو می خواهی پسر : سلمونیه به مشتریش میگه دیدی چی گفتم اون پسر هیچ وقت یاد نمی گیره بعد مشتری میاد از آرایشگاه بیرون كه همون پسر را می بینه كه ازبستنی فروشی داره میاد بیرون هی پسر یه سوال دارم چرا تو 25 سنتی ها را به جای یك دلاری برداشتی به خاطر اینكه روزی كه من اسكناس یك دلاری را بردارم بازی تمام است
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : alireza
Two rednecks are out hunting, and as they are walking along they come upon a huge hole in the ground. They approach it and are amazed by the size of it. دوتا مخ تعطیل به شكار رفته بودند همین طور كه داشتند قدم می زدند رسیدند به یك گودال بزرگ .وقتی به كنار گودال رسیدند از بزرگی گودال شگفت زده شدند اولی : چه گودالی !!!حتی نمیشه ته آن را دید !فكر می كنی عمقش چقدره؟ دومی : نمی دونم بیا یه چیزی بندازیم توش ببینیم چقدر طول می كشه به ته گودال می رسه اولی :اینجا یك موتور ماشین قدیمی هست بیا كمك كن بندازیمش توی گودال ببینیم چی میشه بنابراین آنها موتور را برداشتند آوردند كنار گودال یك دو سه و بعد انرا انداختند توی گودال همانطور كه داشتند به لبه گودال نگاه می كردند و گوش می دادند دیدند صدایی از پشت بوته ها می اید تا برگشتند ببیند صدای چیه دیدند بزی با سرعت زیاد از كنار آنها رد شد و خودش را داخل گودال پرت كرد درحالیكه داشتند هاج وواج به همدیگه نگاه می كردند و فكر می كردند چه اتفاقی افتاده است سروكله ی كشاورز پیری پیدا شد كه به طرف انها می آمد كه به آنها گفت :شما اتفاقی یك بز این طرفا ندیدید؟ شكارچی اولی میگه : جالبه كه می پرسی یك دقیقه ی پیش یك بز از توی بیشه ها امد و با سرعت زیاد با كله رفت توی گودال كشاورز میگه : این كه غیر ممكنه من بزه را با زنجیر به موتور ماشینی بسته بودم
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : alireza
Three men were discussing at a bar about coincidences. The first man said, " my wife was reading a "tale of two cities" and she gave birth to twins"
سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می كردند اولی : زنم داشت داستان دوشهر را می خواند كه دو قلو زایید دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند كه سه قلو زایید سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه وقتی از او پرسیدند كه چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : alireza
A guy was invited to an old friends' home for dinner. یكی خانه ی رفیق قدیمی اش دعوت شده بود رفیقش هر موقع چیزی می خواست قبل از آن به خانمش می گفت عشق من عزیر دلم شیرینكم دوستش كه می دانست این زوج تقریبا هفتاد سال پیش با هم ازدواج كرده اند خیلی شگفت زده شده بود وقتی زن دوستش میره توی اشپزخانه به دوست خود میگه: خیلی جالبه كه شما بعد از هفتاد سال زندگی زناشویی هنوز اینگونه خانمت راصدا میزنید رفیقش سری تكان می دهد و می گوید:راستش را بخواهی من ده سال است كه اسم اورا فراموش كرده ام
سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : alireza
اول صبحی مادری رفت كه پسرش را از خواب بیداركند مادر: بیدار شو وقتشه كه بری مدرسه پسر : آخه چرا مامان؟ من نمی خواهم برم مدرسه مادر :دوتا دلیل بیار كه چرا نمی خواهی بروی مدرسه پسر: خب بچه ها از من متنفرند .معلم ها هم از م متنفرند مادر : پاشو پسر زود باش این ها دلیل نمیشه زود آماده شو پسر: شما دو تا دلیل بیارید كه من چرا باید برم مدرسه؟ مادر : دلیل اول :شما 52 سالتونه دلیل دوم : شما مدیر مدرسه هستید
سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : alireza
------------------------- دونفر داشتند تو جنگل گردش می كردند كه ناگهان یه خرس ازبوته ها اومد بیرون و شروع كرد به دنبال كردن اونها اون دو نفراز ترس جونشون شروع كردند به دویدن كه در اون موقع یكی از اون دو نفر ایستاد وشروع كرد به پوشیدن كفش های دو رفیقش گفت چیكار می كنی نمی تونی از یك خرس جلو بزنی رفیقش جواب داد من مجبور نیستم از خرس جلو بزنم من فقط مجبورم از تو جلو بزنم
سه شنبه 24 خرداد 1398برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : alireza
دوستان با عضويت در سايت مي توانيد به انتشار مطالب طنز بپردازند همچنين با عضويت در خبرنامه از طريق ايميل جديدترين جك هاي انگليسي و مطالب طنز را از طريق ايميل دريافت خواهند كرد
سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : alireza
A man asks a trainer in the gym: "I want to impress that beautiful girl, which machine can I use?" مردی در سالن ژیمناستیك از مربی خود می پرسد : با كدام دستگاه كار كنم .می خواهم آن دخترزیبا را تحت تاثیر قرار بدهم مربی گفت :از دستگاه خودپرداز بیرون سالن استفاده كن
یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : alireza
You May Be a Taliban If...
برای خرجی زندگی هرویین درست كنی ولی از نظر اخلاقی مخالف مشروب باشی
تعداد زوجات تو بیشتر از تعداد دندونات باشه با عضو شدن در خبرنامه ی ما
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : alireza
First Fight اولین دعوا سه هفته بعد از روز ازدواج جوانا رفت پیش كشیش و گفت :عالیجناب من و جان دعوای وحشتناكی باهم داشتیم كشیش گفت :آروم باش فرزندم مسئله مهمی نیست هرازدواجی دعواهم داره جوانا گفت:می دونم می دونم ولی من باید با جسدش چیكار كنم باعضوشدن در خبرنامه مشوق ما باشید
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 17:1 :: نويسنده : alireza
The elderly Italian man went to his parish priest and asked if the priest would hear his confession. با عضو شدن در خبرنامه ی ما یك پیرمرد ایتالیایی میره پیش یك كشیش كه اعتراف كنه میگه :اوایل جنگ جهانی دوم بود كه زنی زیبا در ب خانه ی من را زد آلمان ها دنبالش بودندواواز من خواست او را جایی پنهان كنم ومن او را در بالاخانه خود پنهان كردم و آلمان ها هرگز نتوانستند او را پیدا كنند كشیش:پسرم این چیزی نیست كه بخواهی به خاطر ش اعتراف كنی پیرمرد میگه:چرا هست من ضعیف انفس بودم واز آن زن زیبا خواستم كه در عوض كرایه خانه به خواسته های من تن در دهد كشیش :خب اون لحظه لحظه ی خیلی دشواری بوده و تو زندگی خودت را به خطر انداختی اگرآلمانها می فهمیدند كه تو به آن زن پناه داده ای برات خیلی بد می شد و خدا با حكمت و رحمت خودوبا در نظر گرفتن خوب و بد ماجرا در مورد تو باعطوفت قضاوت خواهد كرد پیرمرد:خدا را شكر بار خیلی سنگینی را از دوش من برداشتی .می تونم یه سوال دیگه بپرسم؟ كشیش :بپرس پسرم پیرمرد :احتیاج هست كه بهش بگم جنگ جهانی تموم شده است با عضو شدن در خبرنامه ی ما
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : alireza
A young girl came home from a date looking sad. She told her mother, “Charles proposed to me a few minutes ago.”
دختری ناراحت از سر قراری می آید خانه و به مادرش میگه:چالز چند دقیقه پیش از من خاستگاری كرد مادر : پس چرا این قدر ناراحتی؟ دختر : آخه چالز میگه من كافرم و به جهنم اعتقاد ندارم مادر: به هر حال باهاش ازدواج كن .با ما كه باشه نشونش میدیم كه چقدر اشتباه فكر می كنه با عضو شدن در خبرنامه ی ما
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 17:3 :: نويسنده : alireza
One morning a Journalist was on his way to work, when he gets stuck in traffic due to a big accident. He wants to do his job and cover the event. Only, there are too many people gathering all curious. So he decides to take action and goes through the crowd yelling: “let me come through, I’m the victim’s son! I’m the victim’s son!”. Only he felt like a jack ass, when he came closer to the scene and saw that the victim is… A donkey یك روز صبح روزنامه نگاری داشت به سر كار می رفت كه به خاطر تصادفی كه شده بود توی ترافیك گیر افتاده بود. او می خواست كارش را انجام بدهد و از تصادف خبری تهیه كند .جمعیت زیادی دور محوطه تصادف جمع شده بودند بنابراین خبرنگار برای رساندن خود به محل تصادف فكری كرد و بعد فریاد زد بذارید رد شم من پسرشم من پسرشم وقتی به صحنه نزدیك تر شد فكر می كنید چی دید یك الاغ
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : alireza
Why do Sharks circle you before attacking? دوتا كوسه ی سفیدی داشتند نجات یافته های یك كشتی غرق شده را دید می زدند كوسه پدر به پسر میگه:پسر دنبالم بیا و هردو می روند به طرف اون آدمها كوسه ی پدر میگه :اول دور شون بچرخ و نوك با له هاتو به اونها نشون بده و هردو این كار را می كنند كوسه ی پدرمیگه:آفرین پسر حالا هرازچند گاهی تمام باله هاتو به اونها نشون بده و هردو این كا را انجام می دهند كوسه پدر میگه :حالا همشون را بخور بعداز اینه آنها آدمها را میخورند كوسه پسر می پرسه چرا دفعه اول ما اونها را نخوردیم و مدام دورشون چرخیدم كوسه پدر جواب میده:آخه مزه آدمها وقتی گ..ه وسطشون نیست خوشمزه تره
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : alireza
The male1worm2 towards the female3worm:
- Baby4, if you don’t take me as your husband5, I’m throwing6 myself to the chickens7!
dictinary
1- نر 2- كرم 3- ماده 4- عزیز
5- شوهر 6- انداختن- پرتاب كردن 7- جوجه- مرغ
ترجمه جك :
كرم نر به كرم ماده میگه:عزیزم اگه با من ازدواج نكنیخودم رو جلو ی مرغ ها می اندازم
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 14:10 :: نويسنده : alireza
An overweight blonde consulted her doctor for advice. مخ تعطیل برای رژیم لاغری رفت پیش دكتر دكتر به او گفت كه تا 30 روز روزی ده مایل باید بدوی مخ تعطیل به توصیه دكتر گوش كرد و بعد از یك ماه خوشحال از اینكه 20 پوند وزن او كم شده است به دكتر تلفن زد تا از این تجویز فوق العاده ی دكتر كه چنین تاثیر فوق العاده ای داشته است تشكر كند وقتی داشت از دكتر خداحافظی می كرد پرسید می تونم آخرین سوالم را بپرسم: چطور برم خونه آخه می دونی من 300 مایل از خونه دور شده ام |